ساعت یک هکر نست شنبه دوم مرداد 1400 است.
گلویم درد میکند. نه از بیماری که از بغض .
یک مقدار گریه کردم ولی هنوز درد میکند.
بعضی از شبها وقتی همه میخوابند اینطور میشود.
دلم برایش تنگ میشود.
دلم برای مادرم تنگ میشود
همینطور که دراز کشیده ام به سقف اتاق خیره میشوم و خاطراتش را مرور میکنم.
و در سکوت دیوانه کننده شب بغض میکنم و اشکم آرام آرام روی بالش میریزد.
هق هقهایم را میخورم که صدایش همسرم را بیدار نکند.
بعضی وقتها - مثل الان - گلویم درد میگیرد . به سختی نفس میکشم و گاهی شانههایم تکان میخورد.
دلتنگی دارد جانم را میگیرد.
کاش میتوانستم بخوابم و خوابش را میدیدم. کاش خوابش را میدیدم و بغلش میکردم.شانههایش را میبوسیدم و او پیشانیم را.
کاش میتوانستم بخوابم.